• مربوط به موضوع » <-PostCategory->

روزی مردی کودک خود را به دکان کله پزی فرستاد و گفت :به اوستا مظفر بگو یه کله مخصوص برامون بزاره .کودک چشم گفت به رفت .در راه برگشتن بوی دل انگیز کله پاچه به دماغش خوره بود و نمیتونست صبر کنه.گوشه ای نشت و شروع به خوردن کرد.در آخر استخوان  هایش را درون نان پیچاند و به سوی خانه حرکت کرد.هنگامی که وارد خانه شد پدرش با شوق

و ذوق به طرف کودک آمد و گفت :دستت طلا...و از اینجور حرفا.پدرش نان هارا باز کرد و دید پر از استخوان است گفت:پس مغزش کو؟

_انفاق در راه آموزش کرده

پس چشمش کو ؟

_کور بوده 

پس زبونش کو ؟

_لال بوده 

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای مثل اینکه سفارشی بودا!!!!!

کودک گفت :خدا رحمتش کنه خر مومنی بود
!!!!!!!!!!!!!!!!!!

برای شادی روح آن عزیز از دست داده صلوات.

 


وای به حال و احوالت اگه نظر ندادی.

جز جیگر بگیری ایشالا.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: